ماجرای درگیری بادیگارد‌های «کیانو ریوز» هنرپیشه مشهور هالیوود با یک هوادار زن + عکس آغاز به‌کار کانون موسیقی نواحی ایران حضور فیلم «جی کلی» با بازی جورج کلونی در گلن گلوب رونمایی از آلبوم موسیقی «ناز نگه» زنده یاد همایون خرم «ایرانم» علیرضا قربانی در اهواز تمدید شد + جزئیات همبازی شدن پریناز ایزدیار با امیر جدیدی در فیلم «زوزه» درباره «ماهی در قلاب» فیلم مشترک ایران و تاجیکستان آنچه در قسمت ۱۳ سریال «شغال» خواهید دید + زمان پخش سلمان ساکت: بدون خواندن متون کلاسیک، کسی نویسنده قابلی نمی‌شود فصل جدید رئالیتی‌شو «کارخنده» روی آنتن شبکه یک + زمان پخش مستندسازی که از یک گربه بازی گرفت | «رویای تامی» ماجرای وفاداری حیوانات به انسان صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴ فیلم‌های سینمایی تلویزیون برای آخر هفته (یکم و ۲ آبان ۱۴۰۴) + زمان پخش اعلام ۱۰ فیلم برتر آرای مردمی روز چهارم جشنواره فیلم کوتاه تهران ورود سیروس مقدم به دنیای ماورایی تلویزیون لحظاتی از لندن قدیم در نمایش موزیکال «الیور توئیست» چهره‌های فرهنگی در رأس شورای صیانت خانه سینما
سرخط خبرها

حکایت مرد بی اعصاب و پسرش

  • کد خبر: ۱۳۵۴۶۸
  • ۲۸ آبان ۱۴۰۱ - ۱۹:۲۳
حکایت مرد بی اعصاب و پسرش
شبی از شب‌ها وقتی مرد بی اعصاب خسته از کار و ترافیک به خانه برگشت، پس از آنکه لباس بیرونش را درآورد و پیژامه راه راهش را پوشید، پسر کوچکش را دید که در چهارچوب در ایستاده است.

در زمان‌های جدید در یکی از کشور‌های تازه استقلال یافته، مردی که همسرش را بر اثر تصادف از دست داده بود، به همراه دختر و پسر کوچکش زندگی می‌کرد. مرد که کارمند اداره تأمین مواد اولیه بود، ناچار بود برای تأمین مایحتاج زندگی و درآوردن خرج تحصیل و سرویس مدرسه فرزندانش تا دیروقت اضافه کاری کند و از همین رو همواره بعد از غروب به منزل می‌رسید و وقتی به منزل می‌رسید، اعصاب معصاب نداشت.

شبی از شب‌ها وقتی مرد بی اعصاب خسته از کار و ترافیک به خانه برگشت، پس از آنکه لباس بیرونش را درآورد و پیژامه راه راهش را پوشید، پسر کوچکش را دید که در چهارچوب در ایستاده است. پسر کوچک گفت: «بابا! شما کار که می‌کنی، ساعتی چقدر پول می‌دهند؟» مرد گفت: «برای چی این سؤال را می‌پرسی؟» پسر گفت: «همین جوری. حالا تو بگو!» مرد گفت: «ساعتی چهار یورو.»

پسر گفت: «می شود سه یورو به من بدهی؟» مرد خشمگین شد و گفت: «شما همگی مرا به خاطر پول می‌خواهید و می‌خواهید من خرحمالی کنم و شما خرج کنید.» سپس یک پس گردنی به پسر کوچکش زد و گفت: «برو گم شو تو اتاقت!» پسر سرافکنده و گریان به اتاقش رفت. مرد بی اعصاب پس از آنکه یک چای برای خودش ریخت و نوشید و اعصابش تمدد یافت، از حرکت خود پشیمان شد. پس به اتاق پسر کوچکش رفت و در زد و داخل شد و گفت: «پسرم! مرا ببخش که با تو برخورد تندی کردم. راستش خیلی خسته بودم.» سپس دو اسکناس یک یورویی به پسر داد و گفت: «بیا پسرم! این هم دو یورو».

پسر اشک هایش را پاک کرد و خندید و دو یورو را از پدر گرفت و دستش را به زیر بالشش برد و دو اسکناس یک یورویی مچاله شده را بیرون آورد و گفت: «اگر من این چهار یورو را به تو بدهم، می‌شود یک ساعت کمتر کار کنی و زودتر به خانه بیایی تا با هم بازی کنیم؟» مرد که توقع شنیدن چنین جمله‌ای را از پسرش نداشت و مدت زیادی بود با این حجم از عواطف روبه رو نشده بود و با شنیدن این جمله به شدت متأثر و اندوهناک و مستأصل و رقیق و عاطفی و غمگین شده بود، دست وپایش را گم کرد و به جای آنکه پسرش را ببوسد، با کمال تأسف بار دیگر یک پس گردنی محکم به او زد و از اتاق بیرون رفت و پایان غیرمنتظره دیگری را برای حکایت ما رقم زد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->